۱۳۸۶ بهمن ۲۵, پنجشنبه

دلم تنگه برای گریه کردن...

دوباره یه گوشه میشینم ، زل میزنم به دیوار صم ٌبکم.

از اونروزی که دیگه دیوار جایی برای خط کشیدن نداشت

حساب روز و شبها از دستم در رفته. چند سکوت گذشته

از اونروزی که خواستم تموم نشه؟ ، از اونروزی که ترسیدم

و خودم ُ توی این برزخ گرفتار دیدم و این برزخ مدام بزرگ و

بزرگتر شد و من ُ قورت داد .

تنها کاری که انجام دادم عوض کردن جای نشستنم بود .

هر دفعه یه گوشه از چهارگوشه ی این چهاردیواری که مدام

تنگ و تنگ تر شد .

.
.

با صدای خرد شدن از خواب می پرم ...



چشم های من

این جزیره ها که در تصرف غم است

این جزیره ها که از چهارسو محاصره است

در هوای گریه های نم نم است

هیچ نظری موجود نیست: