دستم را در هوا مي چرخاندم ، ! به خطوطي که
در امتداد انگشت اشاره ام کش می آمد نگاه میکردیم،
اين خطوط مسيرهايست که در زندگي داشته ام ،
مي تواني به چشم خودت ببینی که هیچی نیست...
و من در امتداد این خطوط پرت می شوم به من.
به آنجا که هنوز ، شب سیاهی اش را به چشمانم
نپاشیده بود و من پله های تردید را به شوق آغاز ،
رفتن و رسیدن با قدمهایی استوار بالانمی رفتم.
به دستانم می نگری که لرزانند و پاهایم که
در این پیچ وتاب در هم می پیچند ،و مسیر...
به مسیری که افتان و خیزان ناگزیر از رفتنم.
از لرزش دستم گریزی نیست مثل این روزهای دلم.
دلی که تاب طوفان داشت ، به تلنگری میشکند.
با لبخندی که مثل ـ خودم از آنم نیست ،
آرام در گوشَت می خوانم تا به خود ،
به تو بگویم :
کدام قله؟کدام اوج؟!!!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر